اليسای نازماليسای نازم، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 27 روز سن داره
مامان فیروزهمامان فیروزه، تا این لحظه: 31 سال و 9 ماه و 7 روز سن داره
بابا اسیبابا اسی، تا این لحظه: 34 سال و 5 ماه و 7 روز سن داره

الیســا پری کوچولوی مامانی

آخرين سونوگرافی پري

ديروز آخرين سونوگرافی شما بود پريه نازم.ساعت 12:30دقيقه ي ظهر نوبت داشتم اما از بس شلوغ بود 3:30دقيقه رفتم داخل.توي تمام سونو هايي كه انجام دادم شما پشت كرديد بنابراين نتونستم عكس واضحي در طول بارداري ازت داشته باشم مثل همين ديروز:-(.خدا رو شكر همه چي نرمال بود ماشاالله وزنتم شده بود 3200 مامان فدات بشه.بابايي هم كلي ذوق كرد دوست دارم فينگيله مامي.:-*بوس بوس
6 شهريور 1392

داستان درمانگاه

دخمر نازم سلام چند روزه كه از نوبت چك آپ درمانگاه ميگذره اما با اين كه هر روز تماس ميگيرم ماماي درمانگاه تشريف ندارن نميتونم وقتي نيستن چرا نوبت ميدن خلاصه هنوز موفق به رفتن نشديم اما خب امروزم بايد تماس بگيرم شايد اومده باشه .اتفاق جالبي كه افتاد مربوط ميشه به 2شب پيش كه مامي يهو دردش شروع شد و فكر كرد موقع دنيا اومدن شماست زود به بابا اسي زنگ زدم تا اون بياد حاظر شدم براي رفتن به بيمارستان حدود نيم ساعت درد عجيبي داشتم اما تا بخوايم حركت كنيم آروم شد خيلي ترسيده بودم راستش يه كم گريه هم كردم اما خب وقتش نبود.مامان شهين مادرشوهر من و مامان بزرگ شما هم تا فهميدن اومدن براي اطمينان شب پيش ما موندن موقع اومدن براتون يه پيراهن ناز گيره مو و يه ع...
6 شهريور 1392

اليسا يا باب اسفنجي

سلام به فرشته ي ناز خودم امروز مامي 39هفته و2روز از بارداريش ميگذره واي ماماني دارم واسه ديدنت لحظه شماري ميكنم خدا جون اين چند روز باقي مونده هم از نينيه من خوب مراقبت كن لطفا خدا جوني.مامي فداي اون گلد زدنات بشه كه هر روز ميگذره با شدتش منو متوجه نيرومند شدنت ميكني .امروز سبحان اومد بهم گفت ميشه اسم نيني رو من انتخاب كنم منم گفتم آره خاله جوني اونم گفت بذار باب اسفنجي منم كلي خنديدمو بهش گفتم باشه.فردا هم بايد برم مركز بهداشت نوبته چك آپمه مامي قبل بارداري 48كيلو بود توي آخرين چك آپ شده بودم 64 كيلو فردا چند كيلو باشم خدا ميدونه.الهي من فداي اون روغن زيتون بشم كه واسم مثل يه معجزه بود 2 تا شيشه تا حالا تموم كردمو واقعا جواب داد.هر شب به شكم...
2 شهريور 1392

داستان نامگذاري پريمون اليسا

داستان از اونجا شروع شد كه منو بابايي رفتيم سونويي رو انجام بديم كه جنسيت نينيمون معلوم بشه وقتي آقا دكتر مهربون گفت دارين صاحب يه دختر ناز ميشين بابايي بهش گفت خداروشكر خواهر نداشتم ولي حالا يه دخمر دارم منم كه ديگه نگو از همون روز انتخاب اسم شروع شد از كتاب،اينترنت وحتي مجله هاي مربوط به نيني ها اما هر روز ميگذشت و خبري از اسم شما نبود از خيلي اسمها خوشم اومده بود اما نميتونستم تصويبش كنم(فرنيا_آوينا_آيلي_آيلين_رويسا_آرنيكا_نارين_آوا و...)اما شايد باورت نشه اسمتو تازه 2هفته ميگذره كه انتخاب كردم اصلا جزء ليست منتخبم نبود يهو اومد توي ذهنمو عاشقش شدم به بابايي هم گفتم اونم استقبال كرد بعدشم تمام.خلاصه توي هفته ي 36 بارداريم شما صاحب اسم شدي...
2 شهريور 1392

**اليسا پريه شكمو**

سلام ماماني امروز چون جمعه بود بابايي نرفت سركار نهار رفتيم خونه ي مامان زهرا ماميه خودم.نهارشم سبزي پلو با ماهي بود حسابي خوردم تا پروتئیناشو شما نوش جان كني بعدشم بابايي مارو برد بيرون كلي گردوند رفتيم مفتون بستني خورديم واقعا كه آقاي مفتون بستنياش محشره تا يادم نرفته بگم شما عاشق بستني هستي وقتي ميخورم فقط وول وول ميخوري ولگد ميزني بذار از چيزايي كه اوايل بارداري دل شما ميخواست يعني هوسم ميكرد بگم يه بار هوس لوبياپلو كردم كه رفتم خونه مامان زهرا خودم نيم ساعته درستش كردم اگه بدوني وقتي حاظر شد چقدر خوردم داشتم ميتركيدم.يه بارم هوس شيريني ميكادو ، چيپس وماست كردم كه بابا اسي زحمت كشيد برام خريد .دخترم وقتي بابايي گفت دلش بچه ميخواد من احساس...
1 شهريور 1392

شب زنده داري هاي مامان فيروزه

دخمر وروجكم چطوره؟توي شكم مامي خوش ميگذره؟الان كه دارم مينويسم بابايي داره هفتا پادشاهو خواب ميبينه ولي من به لطف شما بيدارم البته فداي يه تارموهات گل مامي ناشكري نميكنم تا حالا دوره ي بارداري راحتي داشتم خدا رو شكر اما اين ماه آخر دارم يه نمه اذيت ميشم بيخوابي يه طرف دستشوئی رفتنم يه طرف(سطل زباله مكانيزه هم يه طرف ديگهههه):-Dآخه كناره خونمونه وقتي هم از شهرداري ميان خاليش كنن خونه به لرزه ميفته:-Sبگذريم دوست داشتم عكساي اتاقت و چيزايي كه خودم برات درست كردمو برات بذارم اما فعلا نميشه چون با گوشي ميام وبت پس فعلا مامي شرمندست.:-*:-*:-* تازه بارون شديد بند اومده مامي عاشق بارونه.راستي بابايي هي ميره توي اتاقتو ميگه دتري پس كي مياي اونم مثل من...
1 شهريور 1392

اي وروجك

دخمره گل ماماني يكي يدونه ي من امروز آخرين روزه هفته ي 38 شماست اگه خدا بخواد فردا ميري توي هفته ي 39.خيلي خوشحالم احساس ميكنم براي زايمان آماده ام البته اميدوارم اينطور باشه آخه دلم ميخواد زايمانم طبيعي باشه كه تولد زيباترين پري دنيا رو ببينم دختركم برام دعا كن چون ميدونم با همه ي لذتاش روز تولدت هم كلي استرس دارم هم ميدونم يه كوچولو موچولو ميترسم اما تو غمت نباشه آخه به ديدنت،بو كردنت،بوسيدنت كه فكر ميكنم ترسم ميريزه مامي ساك بيمارستانشو بسته منتظره عزيمته پس زود باش ديگه زود بپر توي بغل مامان وبابا.اين روزا فقط فكر ميكنم كه تو شبيه كي هستي!!من؟بابايي؟كي آخه بابا من مردم از فضولي شبيه هر كي دوست داري باش فقط از خدا ميخوام سالم باشي گل من.را...
1 شهريور 1392

اولين حرفاي ماماني به پريه ناز

سلام دخمر ماماني الان كه دارم مينويسم تو توي دلم جا خوش كردي يكي از پاهاي كوچولو موچولوتو هم داري فشار ميدي به پهلوي راسته ماماني.من الان توي هفته ي 28بارداري هستم و قراره انشاالله 2هفته ي ديگه با هم ملاقات كنيم يه ملاقات خيلي با شكوه كه منو بابايي داريم براش لحظه شماري ميكنيم در ضمن اتاقتو هم تا حدودي آماده كردم اميدوارم فرشته كوچولوم ازش راضي باشه.هرچي به ديدارمون نزديك تر ميشم يه حس عجيبي همه ي وجودمو پر ميكنه به خودم ميگم اگه از دله مامي بياي بيرون شايد احساس پوچي كنم اما بعدش خودمو دلداري ميدم وميگم در عوضش تو رو توي بغلم ميگيرم وميبوسمت اين خيلي لذت بخشه زودتر بيا و اين حس هاي عجيب رو ازم بگير كاش بدوني چقدر عاشقتم ازت ممنونم واسه اين ك...
1 شهريور 1392