یه روز پر استرس
سلام به دخمر نازنینم
عروسک ملوسم دخمر ظریف و نازم امروز با کلیییییییی تاخیر واکسن ۶ماهگیتو زدی یه کمم گریه کردی دخمری وزنت ۹ کیلو و قدت ۷۱سانت بود از هر دوتاش بی نهایت راضی بودن منم خوشحال شدم وقتی قدتو اندازه گرفت من برداشتمت بعد خانومه موقع نوشتن با کلی تعجب به من نگاه کرد گفت فکر کنم اشتباه گرفتم دوباره الیسا رو بذار منم گذاشتم گفت نه بابا درسته ۷۱سانت براش خیلی زیاد نیست؟؟؟؟؟؟؟؟!!! منم خندم گرفت بهش گفتم باباش بیرون نشسته اگه میدیدیش میفهمیدی دخمرم طبیعیهبعد زدن واکسن که گریه افتادی بابایی زود اومد داخل همه با دیدن بابا کلی خندیدن گفتن پس الیسا حق داره ایقدی شهو اما دلیل پراسترس شدن امروز :موقع برگشت از در مانگاه برات قطره استامینوفن گرفتیم هر ۴ساعت به دستور درمانگاه باید بخوری اومدم خونه توی وعده ی سومی از تلخیه مزش حالت بد شد هر چی نهار و شام خورده بودی بالا آوردی به طرز فجیح منم تنها بودم با این حال خودمو کنترل کردم بعد چون دیدم تب داری گفتم بهتره حالا که معده ت خالی شده بازم بدم که تبت شدید نشه که ای کاش نمیدادم این بار چون چیزی واسه بالا آوردن نبود فقط چشات داشت از کاسه در میومد ورنگت شده بود مثل لبووووو تا تونستم جیغ کشیدم و گریه کردم آخه خیلی ناراحت کننده بود بعد چند دقیقه هم تو هم من آروم شدیم از بغلم زمین نمیذاشتمت حالم که بهتر شد به بابا اسی زنگ زدم تعریف کردم......اونم گفت فاطمه جون دختر دایی جونم و سجاد دارن میان تا بریم بیرون توی این فاصله فاطمه رسید تا توی پله ها دیدمش دوباره بغضم ترکید گریه.......اون بیچاره از ترس مرددددددوباره حالم که جا اومد حاضر شدیم رفتیم بیرون که حال و هوام خیلی عوض شد یعنی کلی منو مسخره کردن واسه کارماما چه کنم مادررررررررم دیگه دل ندارم
اینم عکس درمانگاه دیگه رو ترازو جا نمیشی ماشاالله...
این عکسم مال امشبه که با فاطمه جون و دوستاشون رفتیم عباس آباد قهوه خونه دو مهر
کیفیت عکسا کمه چون با موبایل گرفتم عزیزم الانم یه کوچولو تب داری خوابیدی لطفا زودی خوب شو منو دیگه این طوری نگرانم نکن دوست دارم ....خدا حفظت کنه عشقه مامانی