یه قصه ی کوتاه
یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود،یه بابای مهربون بعد از گذروندن یه روز کاری سخت به عشق دیدن دخمرش از سر کار میاد خونه .اماااااااااااااا با صحنه ای مواجع میشه که اصلا دوست نداره.دخمرش در خواب ناز بوده و اونم طاقت صبر کردن نداشته بنابراین دوربینو بر میداره میره بالای سر دخمری شروع میکنه به عکس برداری.مادره از دنیا بی خبر در آشپزخانه مشغول آشپزی بوده
وبالاخره موفق میشه که دخمریشو بیدار کنه دخمری هم از تعجب به این روز در میاد
تا مامانه غرغرو بیاد و سر بابایی غر بزنه دخمری برای نجات پاپاش دوباره میخوابه عجب شانسی داره این پاپا اینم از عاقبت عکاسی بابایی از دخمری
قصه ی ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید