شب چهارشنبه سوری
سلام عسلم امشب چهارشنبه ی آخر سال بود پسرای محله هم از چند روز پیش پیشواز رفته بودن و همش ترقه میترکوندن و شما از ترس میپریدیمنم تیریپ مامانای بد اخلاق رو در می آوردم و میرفتن دمه پنجره بنا به غر غرکردن سره اون بیچاره ها و هر کدوم یه طرف در میرفتن آخه ه ه ه ه هولی چاره ای نبود آخه شما عزیز تریامروزم که بدجوری سر و صدا میکردن تا رفتم دمه پنجره بیچاره ها گفتن خاله ما نبودیم ،ما نبودیمهمچنین مادر با جذبه ای داری شمااما خبر نداشتن براشون سوپرایز دارم آخه امروز دیگه چهارشنبه سوری بود و مجاز بودن واسه سر و صدا فندک رو برداشتم از بالای پنجره هی ترقه روشن میکردم از پنجره پرت میکردم اونا هم حال میکردنبعدشم بابایی بهشون ملحق شد سیم ظرف شویی رو آتیش زد و چرخوند که بی نهایت جالب بود کل کوچه انگار واسه یه لحظه چراغونی شد بچه ها هم حسابی حال کردن دور بابات جمع شدن و دوست داشتن دوباره تکرار کنه ما هم دوست داشتیم شادشون کنیم اما دیگه سیم ظرف شویی نداشتیمبعد بابا ما رو برد توی شهر دورمون داد تا ببینیم چه خبره
کلی شهرو به هم زدن اشکالی نداره یه شبه دیگهزودم برگشتیم آخه واسه شما خطر داشت گلم دوست دارم دخمرم........خدا نگهدارت گل زیبا